برگزاری جشن بزرگ «خدا قوت کارگر» در ورزشگاه امام‌رضا (ع) مشهد استقبال زائران و مجاوران بارگاه رضوی از نمایشگاه «در آستان بقیع» بازدید رئیس بعثه مقام معظم رهبری از نمایشگاه «در آستان بقیع» افزایش ۵۰ درصدی ظرفیت پذیرش زائران مددجو در خراسان رضوی به کجا می‌روم آخر؟ بررسی فضیلت امیرالمؤمنین(ع) در حدیث ردالشمس برگزاری نشست تخصصی «وعده صادق» در مشهد مقدس دومین نشست کارگروه ملی امام‌رضا(ع) در مشهد برگزار شد درباره بانویی نیکوکار که بانی روشنایی حرم مطهر رضوی شد شکر نعمت همجواری با امام رئوف (ع) بازخوانی شخصیت حضرت عبدالعظیم حسنی(ع)| نامه‌ای از مسافر مشهد به مسافر ری ارائه خدمات «آب‌رسانی» در پهنه سیستان توسط خادمیاران رضوی و با هدف کمک به مدیریت کم‌آبی جزئیات برنامه‌های قرآنی روزانه حرم‌مطهررضوی (۵ اردیبهشت ۱۴۰۳) «چشمه‌های معارف رضوی»؛ روایتی از مهم‌ترین احادیث امام رضا(ع) کارگاه دوخت لباس شیرخوارگان حسینی در مشهد مقدس افتتاح می‌شود ویژه برنامه‌های حرم مطهر رضوی به مناسبت شب شهادت حمزه سیدالشهدا(ع) چند هزار حافظ قرآن در خراسان رضوی داریم؟ آزمون بزرگ حفظ قرآن کریم به صورت سراسری برگزار می‌شود | اعطای مدرک تحصیلی رسمی به حافظان قرآن کریم ارزش کمک به امر ازدواج در اسلام
سرخط خبرها

شهیدی که تنها یک کوله پر از  لباس از او به دست خانواده‌اش رسید

  • کد خبر: ۲۰۲۴۳۸
  • ۰۶ دی ۱۴۰۲ - ۱۱:۴۰
شهیدی که تنها یک کوله پر از  لباس از او به دست خانواده‌اش رسید
روایتی درباره «مرضیه کاظمی»، مادرخوانده شهید «امیر عامل» که همراه او در خط مقدم جبهه بوده است.

به گزارش شهرآرانیوز نمی‌دانیم حس ما این است یا واقعیت می‌گوید که صاحبان عکس‌های سیاه‌و سفید، نقش آفرینان وقایع مهم تری هستند. درست مثل عکس‌های آلبوم خانه مرضیه کاظمی، مادرخوانده شهید «امیر عامل قناد»، که مدتی راهمراه او در خط مقدم بوده و مانند مادری واقعی برایش مادری کرده است؛ همان اول ماجرا و ابتدای روایت می‌گوید: حتما که نباید کسی را به دنیا آورده باشی تا مادر به حساب بیایی.

شروع زود زندگی

مرضیه خانم که روزگاری به قول خودش از دیوار راست بالا می‌رفته، حالا مثل تکه‌ای گوشت روی تخت افتاده و نگاهش به کیسه‌های بزرگ و کوچک قرص‌ها و دارو‌هایی است که صدیقه دخترش باید سر وقت به خوردش بدهد. از زمانی که سکته کرده، انگار با دنیا بیگانه‌تر شده است.   

دیدار ما با او در خانه‌ای با یک اتاق نقلی کوچک و جمع وجور در یکی از محلات حاشیه شهر انجام می‌شود که همه آن خلاصه شده است به تخت مرضیه خانم. قبل از اینکه دخترش حق میزبانی را با چند فنجان چای داغ به جا آورد، صحبت را با او شروع می‌کنیم.   

همه لحظه‌هایی که چشم هایش در و دیوار را‌ می‌پاید و گذشته را به یاد می‌آورد، انگارخاطره‌های دور، نزدیک‌تر آمده اند و همین جا پیش چشمش هستند. می‌گوید از وقتی عروسی کردم، زندگی ام شیرین و گرم‌تر شد و بی‎آنکه منتظر پرسشی بماند، ادامه می‌دهد: چهارده ساله بودم،‌تر  و فرز و زرنگ؛ یک دختر روستایی بودم که از درخت هم بالا می‌رفتم، میوه‌ها را دستچین می‌کردم، بیل به زمین می‌زدم و اهل کشاورزی و دامداری بودم؛ پر انرژی و کاری؛ تا اینکه حرف و زمزمه خواستگار پیش آمد و عروس شدن.   

چهارده سالگی و این همه اشتیاق برای عروس شدن؟! پرسش ما خنده روی لب مرضیه خانم را عمیق‌تر می‌کند. انگار ماجرای وصلتش همین دیروز اتفاق افتاده است. همه چیز برایش کاملا روشن و شفاف است. خلاصه اش این می‌شود: «بابای امیر تهران زندگی می‌کرد. قبلا ازدواج کرده بود. مادرم می‌گفت از زنش جدا شده است و دو فرزند هم دارد. اطرافیان هم گفتند سن و سالش خیلی بیشتر از تو است و زن داشته و از این حرف ها. اما خدا بیامرز را دوست داشتم. با جان و دل بله را گفتم. این را هم بگویم که بابای امیر سماورسازی داشت و تا آخر عمر هم همین کار را ادامه داد.»  

هنوز هم با همان شرم دخترانه حرف می‌زند و حاضر نیست همسرش را با اسم کوچکش، حسین، خطاب کند.   
با آنکه می‌گوید سال‌ها حضور در جنگ فکر و حواسی برایم نگذاشته است؛ اما نقاط زندگی و سرنوشتش به هم پیوستگی خاصی دارد و دور از هم به نظر نمی‌رسد که بخواهد چیزی را از خاطر ببرد.   

امیر و محمد از وقتی کنار پدرشان با مرضیه خانم زیر یک سقف رفتند و زندگی تازه‌ای را شروع کردند، مطمئن شدند صداقت و مهر او، از محبت مادرشان کم ندارد. آن زمان امیر پنج ساله بود و محمد چهار ساله.   
مرضیه خانم کمی که حرف می‌زند، حالش بد می‌شود، نفسش به شماره می‎افتد و مجبور می‌شود روی تخت نیم خیز شود. می‎ گوید: به حال و روز حالایم نگاه نکنید، زمانی با همین دست‌ها توی جنگ، جنازه عقب کشیده‎ام. حسابش را ندارم که ۱۰ پیکر شهید بود، پانزده یا نه، خیلی خیلی بیشتر از این حرف‌ها بود.

علی ۳ ماهه هم شهید شد

او با اشتیاق از آن روز‌ها تعریف می‌کند و نگاه ما محو خطوط عمیق و تیز چهره زنی می‌شود که هنوز اسم امیر که‌ می‌آید، بغضش می‌ترکد و گریه می‌کند. عبارت «امیر مادر» از زبانش نمی‌افتد. این طور ادامه می‌دهد: شاید باور نکنید، من و امیر از همان ابتدا چقدر با هم جفت وجور و رفیق بودیم. تفاوت سنی زیادی نداشتیم، من هم مثل جوان‌ها سرم درد می‌کرد برای جریان‌های انقلابی. یاد گرفته بودیم و با هم کوکتل مولوتف درست می‌کردیم.

حتی یادم هست یک بار وقت ساخت، کوکتل مولوتف منفجر شد، اما هیچ کداممان کوتاه نیامدیم و ادامه دادیم. زمان می‌گذشت و من بچه دار شده بودم و یک نفر دیگر به جمع ما اضافه شده بود، اما خانه نشستن کار من نبود، آن هم در روز‌هایی که فعالیت‌های انقلابی روز به روز بیشتر می‌شد. رفتن و شرکت در تظاهرات و راهپیمایی‌ها کار هر روز من و امیر بود. بیچاره پدرش حریفمان نمی‌شد. 

مرضیه خانم مکث می‌کند. یادآوری جریان آن روز هنوز هم بی قرارش می‌کند. می‌گوید: علی سه چهار ماهه بغلم بود. درست یادم نمی‌آید، اما فکر کنم نزدیک میدان شهدا بود. تانک‌ها به سمت جمعیت حمله ور شدند. دستپاچه توی جوی آبی همان نزدیکی پناه گرفتیم. هوا به شدت سرد بود. ترسیدم علی سرما بخورد. نگاهم به سرش افتاد؛ انگار سرش به جوی آب خورده بود، چشمتان روز بد نبیند، خونی شده و بی حال افتاده بود روی دستم. نمی‌دانید چه حال و روزی داشتم. باید او را به جایی می‌رساندم، اما تانک‌ها مجال نمی‌دادند و منتظر ماندن برای عادی شدن شرایط به قیمت از دست رفتن علی تمام شد. به بیمارستان که رسیدیم، گفتند علی پر کشیده است. علی من بی گناه شهید شد.   

مرضیه خانم که دوباره مکث می‌کند، فرصتی می‌شود تا از سر کنجکاوی پرسشی را مطرح کنیم که راحتمان نمی‌گذارد.   

کنار آمدن با بچه‌ها با آن سن و سال کم سخت نبود؟! او با همان ایمان و اطمینان پاسخ می‌دهد باور می‌کنید که امیر و محمد با بچه‌های خودم فرقی ندارند، به خصوص امیر با آن نجابت و ایمانی که داشت.   
درست نمی‌داند کدام یک به دیگری لطف داشته اند، اما هنوز هم لذت آرامشی را که کنار هم تجربه کرده اند، فراموش نکرده است.

ترفندی برای اعزام به خط مقدم

حرف‌ها گل می‌اندازد، شبیه چهره مرضیه خانم که یاد پیروزی انقلاب اسلامی می‌افتد و فعالیت‌های امیر در پایگاه بسیج مسجد محله، اما وقت ما کوتاه است و مرضیه خانم را‌ می‌کشانیم به ایام جنگ.   ‌

می‌ماند از کجایش بگوید و این طور تعریف می‌کند: یادم نمانده است چند وقت از شروع جنگ گذشت که امیر آماده رفتن به خط مقدم شد. کلاس نهم را تمام کرده بود. اما و اگر‌های پدر امیر دوباره مثل همیشه بی نتیجه بود و هیچ چیز مانع رفتن ما نمی‌شد. ما که‌ می‌گویم، منظورم این است که اول امیر رفت و بعد هم من قصد رفتن کردم. البته بیشتر افراد داوطلب رفتن به جبهه بودند. شرایط اعزام برای خانم‌ها سخت‌تر بود و این بود که ترفندی به نظرم رسید. موهایم را کوتاه کردم و لباس نظامی پوشیدم و کلاهی بافتنی بزرگ که گردنم را بپوشاند و شناخته نشوم. بچه‌ها را هم پیش مادرم گذاشتم.   

ماجراجویی ما تمام شدنی نبود؛ از این دوربین‌های قدیمی در خانه داشتیم. من و امیر آن را پر از فیلم کردیم و توکل کردیم به خدا و خودمان را رساندیم به اهواز. چند سال در شهر‌های مختلف بودیم. آبادان، باختران، شوش و جزیره مجنون. بعضی وقت‌ها پشت خط مقدم بودم و گاه هم همان لباس بسیجی را‌ می‌پوشیدم و‌ می‌آمدم وسط خط.   
تصاویر خمپاره‌ها و ترکش‌هایی که از آسمان بر سر آدم‌ها می‌بارید، هیچ وقت از خاطر نمی‌رود. جوان‌ها و نوجوان‌های بی سر و بی دستی که در خون خود غلت می‌زدند.   ‌

می‌گوید: دلم نمی‌آمد پشت خط بمانم. آرام نداشتم. هر کاری از دستم بر می‌آمد، انجام می‌دادم؛ سنگر درست می‌کردم. راننده آمبولانس بودم، پیکر‌های شهدا را‌ می‌کشاندم عقب و. نمی‌فهمیدم صبح کی شب می‎شود. قبل برخی از عملیات‌ها امیر را‌ می‌دیدم، با هم حرف می‌زدیم و برای هم دعا می‌کردیم شهید شویم. اما لعنت به من که ماندم. بغضش می‌ترکد.   

وقت خوردن دارو‌های مرضیه خانم رسیده است. صدیقه همه کار‌های مادر را انجام می‌دهد. قرص را‌ می‌گذارد کف دست مادر و لیوان آب هم دست خودش. بدن مرضیه خانم به رعشه افتاده است، می‌لرزد و حالش خوب نیست. می‌خواهیم از گفتن ادامه ماجرا صرف نظر کند، اما می‌گوید: نه بمانید، بنشینید تا بگویم این انقلاب چطور به اینجا رسیده است. بعد برخی از عملیات‌ها جا برای رد شدن نبود. باید از روی پیکر شهدا رد می‌شدیم. این‌ها اصلا قابل تعریف کردن نیست. فقط باید می‌دیدید تا آنچه را که‌ می‌گویم باور کنید.

شهادت امیر در عملیات بدر

مرضیه خانم می‌رسد به قسمت حساس ماجرا و ادامه می‌دهد: چند بار با امیر آمدیم مرخصی و برگشتیم تا اینکه عملیات بدر شروع شد. امیر بعد از آن عملیات برنگشت. نه خودش و نه پیکرش. فقط یک کوله پر از لباس به دست ما رسید و وصیت نامه‌ای که تأکید کرده بود مدیون هستید به خاطر خون من دنبال پول و ... باشید. بعد از امیر، من دیگر نتوانستم در خط مقدم بمانم و برگشتم مشهد و بعد از مدتی سکته مغزی کردم.   

مرضیه خانم انگار که حرف‌های اصلی را زده باشد، آرام می‌شود و تعریف می‌کند: گفتم که بابای امیر سماورسازی داشت. این اواخر بیمار شد و آلزایمر گرفت. فقط آن زمان حاضر شدیم پیگیر حقوق از بنیاد شهید باشیم که آن هم قطع شده است.   

بدن مرضیه خانم می‌لرزد، اما محکم می‌گوید: می‌شود کاری کنید برای جنگیدن بروم فلسطین. هر کاری باشد انجام می‌دهم.   

حتی اشک در چشم‌های مرضیه خانم هم رنگ خون‌هایی را دارد که‌ می‌گوید «حرمتش را نگه نداشته اند؛ نه حرمت خون امیر و نه خون‌های دیگر شهدا را.»

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->